دقیق یادم نمیآید که برای اولین بار چندساله بودم که پایم به آن ساختمان جادویی باز شد؛ اما یادم هست که مدرسه نمیرفتم. برای بچهای که مدرسه نمیرود، هر جایی که او را یکقدم، حتی به مدرسه و آموزش نزدیک کند، طعم بزرگشدن و موفقیت چشمگیر میدهد: قدم گذاشتن به دنیای بزرگترها.
چه خوب که من پیش از آنکه به مدرسه بروم، پایم به این ساختمان باز شد، تا ساختمان رنگ و رو رفته و بیروح مدرسه! خوب شد که فهمیدم جایی که در آن میآموزند و میآموزانند، میشود باروح و زیبا هم باشد. میشود درودیوارش را فارغ از اتفاقهای درونش دوست داشت... اصلا میشود اولازهمه سروشکل و درودیوارش را دوست داشت.خوب یادم هست که اولین تصویری که با نزدیکشدن به آن ساختمان برایم تداعی شد «مداد» بود. انگار مدادهای قطوری را با تکههای روبان به هم بسته بودند و آنها به من خوشامد میگفتند. توی تلویزیون مراحل ساختن مداد را دیده بودم؛ اما در دنیای کودکانهام تصور میکردم که چه جالب! هیجانانگیز بود که میشد برای اولین بار داخل مدادها را دید:ورودی و سالنها و آن میزها و بچهها و مربیها! همگی توی مدادهای تپلمپل جا شده بودند. آخ! اگر طراح آن ساختمان میدانست روزی کودکی با دیدن آن ساختمان چنین تصوری میکند. چه تصورها که بچهها با دیدن آنجا نکردهاند!میز و صندلیهای چوبی و همهچیز آن ساختمان مدادی برای من مزه خاصی میداد؛ حتی خوب هم یادم نیست دقیقا چند سالم بود که برای آخرینبار به آنجا رفتم. گمان میکنم آن ساختمانی که تا همیشه برای من تداعیگر مدادهای قطور و دوستداشتنی است، هیچوقت پیوندش را با من از دست نخواهد داد.بعدها و تا همین امروز، هر بار که درباره موضوع پیوند طراحی بناها و احساس آدمها چیزی به گوشم خورده است، در لحظه به یاد ساختمان کانون پرورش فکری افتادهام؛ جایی که وقتی به مردم بگویی کانون پرورش فکری احتمالا اولازهمه آن را به یاد میآورند؛ سپس هر یک شعبههای محله خودشان را.
مدادهایی که پناه میدادند
بهخوبی میتوانم به یاد بیاورم که برای من و بسیاری از کودکان دیگر، تجربه یادگیری بهصورت عمیقی با این مکان پیوند داشت؛ از پوشش کف تا پنجرهها و نور خاص آنجا و حتی جای قفسههای کتابخانه. با نگاهی به عکسهای قدیمیتر این مکان دریافتم که چندان هم تغییری از گذشته تا روزی که ما آنجا را تجربه کردیم، نکرده بود؛میزهایی که پشت آنها مینشستیم و به فراخور سن و دورهای که در آن ثبتنام شده بودیم، گفتوگو را تجربه میکردیم؛ مهارتی که گمان میکنم اگر خرده بهرهای از آن با هر یک از ما مانده باشد، بخش عظیمی از آن بهواسطه تجربهاش در این مکان و مربیانش بود؛ فراهم بودن سالنی که میشد میزهایی باشد برای گفتوگو، نوشتن، شنیدن، بازی، یادگرفتن، نقاشی، قصه، تئاتر و شعر و هرچه میشد و لازم بود و امکانش برقرار بود؛ در زمانهای که تنوع آموزش ابداً شبیه امروز نبود؛ آنهم در مکانی که دقیقا برای همین کار طراحی شده بود (در پناه مدادهایی که ما را در دل خود جای داده بودند) فرصت مغتنمی بود که کودکان بسیاری از آن بهره بردند و به گمانم همچنان میبرند.
در پناه مدادها گم میشدم
خوب به یاد میآورم که میشد در این ساختمان مدادی گوشهای بنشینی. اینکه جایی باشد که تو را در بر گیرد برای منی که در سنین مختلف به آنجا رفتوآمد کردم، جذابترین نکته مشترک تمام آن سالها بود.این ساختمان همیشه جایی داشت برای اینکه روی زمین بنشینی و در خود غرق شوی، پناه بگیری و آن گوشه بشود تمام دنیای کودکانهات. جالب اینجا بود که ابداً چنین جایی مخفی ازنظرها نبود! کنار قفسه کتابها، پایین میز، کنار پنجره یا روی نیمکتها که دورهای به خاطرشان میآورم و دورهای نه! بله جالبترین اتفاق همین بود. انگار آن چیزی که پناه بود و میشد میان بازوانش گم شد -در کنار محیط امنی که تمام مربیان آنجا فراهم کرده بودند- چیزی بود شبیه آغوش امن مدادها و کف خود ساختمان که حس گرما و امنیت را منتقل میکرد. خوب یادم هست که همیشه پاهای کوچکم را روی کفپوشهای آنجا میگذاشتم و با خودم میگفتم چه عجیب که اینها نرم نیستند! اما انگار تویشان فرو میروی...بله؛ اینها دقیقا ویژگیهای دقیق و فکرشدهای است که اگرچه آن روزها متوجهشان نبودم، اما امروز میفهمم آن مدادهایی که من را در آغوش میگرفتند، شاید مداد طراحانی بود که ساعتها نقشههای فراوانی را تصحیح کرده بودند تا کودکانی از چندین نسل خودشان را در مکانی امن بیابند.
افزودن دیدگاه جدید