خیابانها، زیرگذرها، روگذرها، کوچهها و پسکوچههای محلههای بالا و پایینشهر اصفهان را در ظهری جوشان از آفتاب زیرپا در کردیم و گرما خوردیم. مردم کلافه از بحرانهای متعدد را به حرف آوردیم و در سیزده جرعه به بیآبی شهر زندهرود پرداختیم.
جرعه اول: آب هم شرمنده شد و مسئولان نشدند!
راننده گفت: «هنوز تابستون نیومده و این همه گرم شده، خدا به دادمون برسه با بیآبی.» رسیدیم به خیابان بیست و چهارمتری دوم و زدیم به قلب خیابان مفتح. ناغافل چشممان به یک تانکر آبرسانی افتاد که در کوچه فرهنگیان میرفت. پشت تانکر نوشته شده بود: «آب هم شرمنده عباس شد» ماشین را نگه داشتیم و شروع کردیم به اختلاط درباره بیآبی و آبرسانی. تانکر، خاور سبزِ نهصدویازده دربوداغونی بود که روی کفی انگار لق میخورد. از توی پنجره داد زدم: وضعیت آبرسانی این روزها چطوره؟ او هم از توی پنجرهاش داد زد: «مشتری آب زیاده اما آب نیست بزنیم ببریم براشون.» پیاده شدم و رفتم پای پنجره. راننده ادامه داد: «پای چاه که میری اینقدر ماشین خوابیده که سه چهار ساعت باید علاف بشی تا یه تانک آب بزنی ببری برای یه مشتری و صد تا صدوپنجاه هزار تومن بگیری.» پرسیدم کجا آب میزنی و کجاها خالی میکنی؟ گفت: «تو شهر!» پرسیدم کجاهای شهر؟ گفت: «همه جا. یه سریها ساختمانسازی دارن، آب ندارن. یه سریها آب ندارن، کارواش دارن. یک سری هم جادهسازی میکنن و آب میخوان.» پرسیدم همینجا مینشینی؟ گفت: «نه. طِشارون (اطشاران) اونجا چاه هست آب می فروشن، میزنیم و میبریم برای شهر.» پرسیدم مردم زنگ میزنند که برایشان آب خوردن ببری؟ با تعجب، «آره» کشیدهای سرداد و تلفن همراهش را بالا آورد و گفت: «تا دلت بخواد. الان گوشیم رو خاموش کردم!» پرسیدم برای کدام محلهها آب بردهای؟ گفت: «مثلا دشتستان بردم، طشارون بردم.» خندید و ادامه داد: «حتی برای خونه خودم هم بردم اما کلا برای خونهها کمتر میبرم؛ چون تانکها روی پشت بومه و شلنگ و شلنگکشی و مصیبت داره.» به افتخارمان بوقی اتوبوسی زد و رفت. راننده ماشین خودمان گفت: «تا یادم میآد اینجا توی منطقه ما بیآبی بوده، همه تانک و پمپ دارن. خیلیها گذاشتن روی پشت بوم و من گذاشتم توی زیرزمین.» رفتیم دم خانهاش. ضمن نوشیدن شربت آب لیموی پر از تخم شربتی، تانک سپید پلاستیکی پانصد لیتریاش را نشانم داد و گفت: «اگه هیچی آب تو خونه مصرف نشه، که امکان نداره نشه، این توی یه روز کامل پر میشه. قطرهقطره میآد و کاریش هم نمیشه کرد.»
جرعه دوم: زمین و زمان لَه لَه میزدند
رفتیم به کوچه کریمی در خیابان مفتح. زمین و زمان از گرما له له میزدند. تعمیرگاه ماشینی نبش کوچه باز بود. آقای مکانیک تا کمر فرورفته بود توی موتور النود. داد زدم اوسا خسته نباشی، میآی دو کلمه حرف بزنیم؟ داد زد: «بوگو!». گفتم درباره بیآبیه. گفت: «کسیام محل نمیذاره. بیشتر از این چی میخوای بدونی؟!» مجاب شدم! یک جوان موتوری با شتاب از برم رد میشد. داد زدم، ایستاد. گفتم درباره بیآبی گزارش تهیه میکنم. گفت: «صپ تا شب درِ مغازه آب ندارم، شب تا صپ هم که خسته و کوفته میآم خونه باید دیگ و دیگچه پر کنم برای فردا» و گازش را گرفت و رفت! رسیدم به یک کامیون افهاش لکنته که چیزی زیر آن میلولید و دنگدنگ صدا میکرد. نشستم و دیدم آقای شوفر با زیرپیراهنی آبی جرقابه عرق مشغول زورورزی با بساط زیر افهاش است. گفتم آقا وضعیت آب اینجا چطوره؟ گفت: «افتضاح!» پرسیدم از کی اینجوری شده؟ جواب داد: «دو ماه.» پرسیدم همکف مینشینی؟ گفت: «آره. آب به کولر نمیرسه.» پرسیدم تانک و پمپ چی، داری؟ گفت: «آخه خونه همکف تانکا پمپ می خواد برا چی چی؟» پرسیدم نخریدی؟ گفت: «نه! آخه برای چی چی هشت مِلیون ده ملیون تو این نداری بدم تانکا پمپ بخرم، اما الان مجبورم بخرم و مسئولان رو دعا کنم!» خندیدیم. پرسیدم با اداره آب تماس گرفتی؟ پاکت بهمنچیاش را از جیب شلوارکردی درآورد و گفت: «نه بابا، کی به کیه! همه همسایهها شاکیان. یارو میآد پشت تلویزیون میگه از بالا دست آب ورمیدارن، خب مگه تو مسئول نیستی که جلوشون رو بگیری؟ نمیگیری، ما مجبوریم هزینهاش رو بدیم!»
جرعه سوم: داریم گرماگی میپِزیم حجی!
چشمم به خانهای با دری پکیده و زنگزده برِ خیابان افتاد. رفتم و زنگ بلبلیاش را فشردم، نه یک بار، که چندبار. یکی داد زد: «هوووی!» خندیدم. خیلی وقت بود کسی اینطوری خطابم نکرده بود! مرد میانسال عصبانی با چشمهای پرخواب، پوشیده در شلوار ماماندوز راهراه در چارچوب در ظاهر شد و گفت: «چی چی میخوای؟!» گفتم. گفت: «آخه ساعتی سهونیمی بعدازظهر وقتی این کاراس؟» گفتم بله. از اتفاق الان وقتش است که همه توی گرما، بیآب و برق و عصبانی هستند! گفت: «بیا ببین اگه یه قطره آب از تو این لوله اومد مالی تو. یه جوری شدهس که باید برا آب خوردنمون هم بریم آب معدنی سه هزارتومنی و پنج هزارتومنی بخریم». چشمم به پمپ آبِ بیخ در خانه افتاد که یک گونی نخی انداخته بودند روش. گفت: «مأموری آب بیاد جریمه میکنه، اما ما نمیتونیم از دست مسئول آب شکایت کنیم. داریم گرماگی میپزیم حجی!»
جرعه چهارم: توی مکینه حمام میکنیم!
وارد خیابان امامزاده ابراهیم شدیم و رفتیم ورِ بقالی محل. پیرمرد تپلمپلی که در پیراهنی چهارخانه و عرقکرده گم شده و روی صندوقهای نوشابه چمباتمه زده بود. دو سه جوان و نوجوان هم کنارش مشغول اختلاط و سرکشیدن نوشابه تگری بودند. نوجوانی که تازه پشت لبش سبز شده و شلوار ششجیب لجنی پوشیده بود، گفت: «از دوازده و یک نصفه شب تا پنج صپ آب داریم و دیگه نداریم.» پرسیدم چند وقته؟ پیرمرد گفت: «دوماه خشکترس.» گفتم اداره آب رفتین؟ جوانی که ریش انبوه مشکی نامنظمی داشت، گفت: «زنگ زدیم. هی میگن مشکلتون حل میشه؟ کو؟ ما الان توی مکینههای دم باغها حموم میکنیم!» و خندیدند. پیرمرد به آنها تشر زد. پرسیدم طبقه همکف مینشینید؟ نوجوان با اشاره به رفیق ریشآلویش گفت: «جفتمون طبقه دومیم، اما همسایه پایینیها هم آب ندارن.» گفتم تانک و پمپ چی؟ پیرمرد گفت: «تانک! بعضیهامون داریم اما اصلا آب نیس که برسه. پمپم خیلی گرونهس، تا میآی وصلش کنی سه ملیون خرجت شدهس، تازه مستقیم به لوله هم وصل نمیشه چون جریمه میکنن. فقطم این نیست، یه تانک باید بذاری پایین سه ملیون. یه تانکم باید بذاری بالا سه ملیون، یه پمپ و لولهکشیام باید جور کنی سه ملیون، روی کله هم میشه نه یا ده ملیون. کو درآمد؟!»
جرعه پنجم: آب همیشه کم و ضعیفه
رفتم آن سوی خیابان. یک طباخی سهچهار دهانه چشمم را گرفت. مرد میانسال طاسی از در توری طباخی بیرون آمد و در پاسخ به سؤالاتم گفت: «آبمان همیشه کم و ضعیفه» پرسیدم از کی؟ جواب داد: «تقریبا از اول سال. خودم طبقه بالای طباخی مینشینم، اصلا آب نیس. تو مغازهام یه قطره آب نمییاد. مجبورم سه چهار ساعت زودتر بیام تا سه تا دیگ رو آبگیری کنم. برای شستوشو و پختوپز و همه چیز آب کم می آریم. بیا ببین.» رفتم توی آشپزخانه و دیدم بله! جا تر است و آب، نیست. همکارهایش هم آمدند دور و برمان. پرسیدم تانک و پمپ گذاشتی؟ گفت: «نه! کلی بدهکارم.» پرسیدم با بیآبی چکار میکنی؟ گفت: «میسازیم!» از همکارش که در خیابان میثم مینشیند هم سؤال پرسیدم. جوان رعنا گفت: «توی میثم هم آب خیلی کم شده، الان یه ماهی هس. طبقه سوم میشینیم و تانک هم داریم، نصفه شب یه ویزویزی میکنه و پر میشه.»
جرعه ششم: خشکسالی پای مردم آب میخورد!
کمرِ بیسچار، یک خشکشویی چشمم را گرفت. بوی پارچه پخته و مواد شوینده و هرم گرما زد زیر بینیام. از مرد خشکشو پرسیدم وضعیت آب خانه و محل کارت چطوریه؟ گفت: «بیشتر کارمون موکول شده به شبها. یعنی نصفهشب میآییم مغازه و آب ذخیره میکنیم و به کارهامون میرسیم، اما برای خونه مجبور شدم پمپ و تانک بخرم که دهملیونی پام آب خورد!» او ادامه داد: «روزها که نه تانک آب می شه و نه آبگرمکن، روشن، فقط با پمپ و تانک سر میکنیم. البته برای دستگاههای ما، آب باشه و نباشه پمپ باید باشه چون فقط با فشار بالای آب میشه شستوشو کرد. اگه سه بار آب دستگاه رو شارژ کنیم، دیگه تا فردا بیآب میشیم. بعضی روزهام که اصلا کارمون زمین میمونه و همهاش میشه ضرر!»
جرعه هفتم: آبمیوه و بستنی بدون آب!
در میان بوهای شیرین و صداهای عجیب یخچالها و دستگاههای بستنیساز، ایستادم به گفتوگو با مرد بستنیفروش. پرسیدم چند وقته که مشکلات آبی داری؟ دستهایش را به سینه گذاشت و گفت: «سه هفتهس که آب کلا تا چار و پنج بعد از ظهر نیس.» گفتم چه میکنی؟ گفت: «قبلا طبقه پایین آب میاومد، اما الان همونم کور شده و به اجبار از ساعت سه بعد از ظهر به بعد باز میکنم تا چهار و پنج که آب میآد، آمادهسازیها رو انجام داده باشیم. نصف روز بیکارم!»
مرد بستنیفروش ادامه داد: «قبلا که برق قطع میشد، آب بود اما الان آبم نیست. کولرها کار نمیکنه و دستگاههای شستوشو مشکل پیدا کرده.» پرسیدم با این وضعیت میتوانی آب ذخیره کنی؟ گفت: «الان تانک و پمپ هشت تا ده ملیون هزینه داره، شغل مام جوریه که توی عزا و عروسی سرش رو میبرن. پیرارسال هشتاد روز بسته بودیم، پارسال پونزده روز، توی ماهرمضان گفتن از پنج بعدازظهر به بعد باز باشین، اون تموم شد، قطعی برق شروع شد و الانم آب نیس!!» او ادامه داد: «الان هفتونیم ملیون اجاره، چهار ملیون خرج جاری، شش ملیون حقوق دو تا کاگر، چهارونیم ملیون پول برق، سه ملیون اجاره خونه و… جزو هزینههای منه که باید از توی همین مغازه دربیاد و در نمیآد.» مرد بستنیفروش درباره خسارتهای قطعی برق هم گفت: «برق که رفت سه ملیون بستنی هام آب شد، دستگاه تاپینگم سوخت و هفتونیم ملیون خرج ورداشت، موتور دستگاه بستنی قیفیام سوخت. گفتن اداره برق واسه نوسانات بیمه داره، رفتم اما گفتن چنین چیزی نیس، باید خودت به فکر تهیه دستگاه نوسانگیر برق که یه جور ترانسه و میذارنش سر راه برق سه فاز میبودی! رفتم بخرم گفتن نزدیک دوازده ملیونه که با این بازار اصلا نمیصرفه. همه اینهام مستنده.» پرسیدم توی منزل چه میکنی؟ گفت: «ساکن خیابون پروین هستیم، توی یه آپارتمان ده واحدی. اونجا هم مشکل آب داشتیم، اما همگی پول روی هم گذاشتیم و یه پمپ و تانک خریدیم، ولی برای مغازه اصلا نمیصرفه. مالک مغازه هم تقبل نمیکنه.»
مرد بستنیفروش ادامه داد: «فقط از دوازده شب به بعد میتونیم ظروف و دستگاهها و مغازه رو بشوریم، ولی اداره اماکن و نیروی انتظامی میگن از دوازده شب به بعد حق فعالیت ندارین. هرچی توضیح دادیم قبول نکردن و حتی نامه پلمب هم برام رد کردن. درک نمیکنن که بیآبی، بیبرقی، کرونا، تأمین اجتماعی، اماکن، تورم، وضعیت اقتصادی و… همه ش برای ما شده ضرر!» او ادامه داد: «از اون طرف مأمور اداره بهداشت صبح یا ظهر میآد و میبینه کفِ مغازه کثیفه و میگه چرا نظافت نمیکنی؟! میگم این شیر آب؛ باز کن اگه اومد، باز قبول نمیکنه!»
جرعه هشتم: آب تو لوله نیس باید هورت بکشی!
پیچیدیم توی خیابان فروردین و رسیدیم به پارکی محلی. دو دختر نوجوان مشغول قدمزدن بودند. از پشت نردهها پرسیدم: وضعیت آب توی محله شما چطوره؟ یکیشان گفت: «دوسه ماهی هس که افت فشار داریم و روزی دو سه ساعت هم کلا قطعه» گفتم آپارتماننشینید؟ دیگری گفت: «همکف نشستیم اما اونجام آب مثل شیر سماور میمونه و هرروز از چهارونیم تا هشت و نه شب قطع میشه.» پرسیدم تانک و پمپ دارید؟ اولی گفت: «پمپ رو نمیدونم، اما تانک داریم، آبشم جوشه. هر کاری میخوایم بکنیم به مشکل بر میخوریم.» رفتم آن سوی خیابان پیش یک آپاراتی. آپاراتچی همچنان که مشغول پنچرگیری بود، گفت: «آب تو لوله نیس، باید هورت بکشی تا بیاد. یه پنچلی بیدردسر نمیشه بگیری. دست و پرم همیشه اینجا کثیفه. آب خوردنم از خونه میآرم.» پرسیدم وضعیت آب خانه چطوره، پمپ داری؟ جواب داد: «طبیعتا! اصلا اگه پمپ نباشه که نمیشه. دیگه وقتیام که برق میره کلاآب و برق تعطیله!» سری هم به پل اتحاد و محله زینبیه زدیم. چندین جوان گفتند: «قطعی نداریم اما فشارش خیلی کمه و فقط به طبقه همکف میرسه.»
جرعه نهم: آب طوقچی بوی زُهم میده آقا!
رسیدیم به فلکی طوقچی. محله از شدت گرما برق میزد. دیدم پیرزنی در سایه دالان خانهاش خوش نشسته. گفتم ننه آب طوقچی چطوره؟ گفت: «وای ننه بوی زُهم میده. میگن آبی چاس، کی اون روزا آبی چاه بو میداد.» رفتم جلوتر و رسیدم به یک آرایشگاه محلی بیمشتری. مرد جوان توی گوشیاش غرق شده بود. گفتم میگن آب طوقچی بوی زهم میده! سرش را آورد بالا و گفت: «برو شیر رو واکن. اولندش که اصلا آب نمیآد و دومندش بله. هم افت فشار داریم و هم قعدی. وقتیام که آب کم میآرن، سر چاه رو ول میکنن توش، مال امروز و دیروزم نیس، چندین ساله که اینجوریه. نه میشه بخوری، نه میشه دوش بگیری و مشتری اصلاح کنی.» پرسیدم واقعا چطوری اصلاح میکنی؟ گفت: «خشکاخشک!» رفتیم توی کوچههای پشت ترمینال باقوشخانه. زنگ در خانهای را زدم. خانمی در را باز کرد. توضیح دادم که درباره آب و بیآبی گزارش میگیرم. خانم گفت: «وای آقا ببخشیدا ولی انگار داری آب فاضلاب میخوری! حتی نمیشه باش چایی درست کرد، نه با قلیدن خوب میشه و نه با یخ زدن.» پرسیدم چقدر وقته اینطوریه؟ گفت: «پارسال اینجوری شد، امسالم دوباره اینجوری شده. شوهرم از مغازهش سر سهراه ملکشهر آب خوردن میآره. حالام که اصلا همون آب بوگندو، قطعه و نیس.»
جرعه دهم: آب کم جو، تشنگی آور به دست!
توی پیادهرو خیابان مولوی پیرمردی را دیدم که دو دبه بزرگ پلاستیکی دستش بود. چاقسلامتی کردم و گفتم: بیآبی پدر. گفت: «آدِم بیخ مولوی بیشینه و آب نداشته باشه خیلی حرفه س!» گفتم: آبِ کم جو، تشنگی آور به دست! خندید و گفت: «آره، روزی ده شونزده ساعت بیآبی واقعا تشنگی هم میآره.» گفتم از کی تا کی آب ندارین؟ گفت: «از هفت صپ تا دوازده و یک شب. یاد بچگیهام افتادم که همیشه کوزه دستم بود و پِی آب میگشتم، منتها دیگه فکرش رو نمیکردم تو هفتاد سالگیام باید گرفتار همون مصیبت باشم!» هناسهزنان ادامه داد: «طبقه سوم میشینیم، پمپم داریم اما فایدهای نداره.» دبهها را از دستش گرفتم و تا ماشینش بردم. بیست لیتری، پر از خالی بود. پیرمرد گفت: «آواره خونه فک و فامیل و آشنا و غریبه شدم برا دوتا چیکه آب، الان دوماهی میشه.» گفتم رفتین اداره آب؟ گفت: «زنگ زدیم گفتن پنج بعد از ظهر به بعد آب خوب میشه اما محله مولوی آبش کمه چون لولهکشیهاش مال چهل سال پیشه و کشش نداره. اداره آبم میگه کم مصرف کنین. نه کولر داریم، نه آب خوردن. این وضع ماس.»
جرعه یازدهم: قصابی در بیآبی!
درخیابان سروش چشمم به یک قصابی افتاد؛ شغلی که اگر آب نباشد، خونهایش پاک نمیشود. از پلههای مغازه بالارفتم و بوی پی و دنبه زد زیر دماغم و همزمان، قصابی دیدم با انبوه موهای فرفری و سبیل دسته کتری سیاه که با حرکات رفت و برگشتی چاقو، گوشت دنده را غلفتی از دنده جدا میکرد. گفتم اوسا وضعیت آب اینجا چطوریه؟ گفت: «اصی نیس!» گفتم کی تا کی نداری؟ گفت: «صپ تا شب.» گفتم چه کار میکنی؟ گفت: «تو عمرم آب جمع نکرده بودم که دارم میکنم» و استخوان دنده را به یک ضرب پرت کرد توی بشکه آبی! گفتم: با بهداشت و اینها به مشکل نخوردهای؟ ابروی کلفت پاچهبزی سیاهش را بالا انداخت و گفت: «نچ. تا الان که نیومدن.» گفتم وضعیت آب خونه چطوره؟ گفت: «تانک!» دیدم دیگر جای ماندن نیست، فرار را بر قرار ترجیح دادم و به سمت محلههای ملک و چهارراه نورباران و شریف واقفی رفتم. در راه، سری به خیابان مبارزان یا همان تخت جمشید سابق زدم. مرد قدبلند کچلی را دیدم که میخواست سوار پژو دویست و شش شود. بیمقدمه پرسیدم وضعیت آب اینجا چطوره؟ گفت: «سه روزه آبمون قطعه!» گفتم آپارتماننشین هستی؟ گفت: «نه. خونه ویلایی دارم اما حتی شبها هم آب نمی رسه به تانک.» با عصبانیت سوار شد و در ماشین را محکم بست و رفت! ساکنان خیابانهای بزرگمهر، شریف واقفی، فلسطین و حتی کاشانی هم میگفتند: «فقط تو زیرزمین آب میآد، آب تانکم جوشه، صپ تا شبم قطعه یا فشارش کمه.» برای راستی آزمایی به چند بنگاه املاک در خیابان شریف واقفی سرزدم. آنها تأیید کردند که «حالا منهای شصت و هم کف بیشتر مشتری داره!»
جرعه دوازدهم: آب نباشه گل مُردس!
به رغم میل باطنیام، سری هم به بالا شهر زدیم. به نظرم رسید که به خاطر شیب بالای خیابان حکیم نظامی، شاید این منطقه هم دچار افت فشار شدید یا قطعی آب باشد. اواسط خیابان، نرسیده به کوچه سنگ تراشها، راننده یک گلفروشی را نشانم داد و گفت: «شغلِ آبی!» بدم نیامد. به مصیبت جای پارک پیدا کردیم، چون دیگر عصر شده بود و خیابانها شلوغ. وارد مغازه که شدم، عطر گیج و خنک و شیرین گلها شامهام را پرکرد. از پیرمرد خوشمشرب گلفروش پرسیدم: وضعیت آب توی حکیم نظامی چطوره؟ گفت: «آقا آب نباشه گل مردهس!» گفتم قطعی هم داشتی؟ گفت: «فشارش خیلی افت کرده ولی قطعی نداشتیم، مسئولان باید یه فکری بکنن.» گفتم توی این منطقه قطعی داشتین؟ گفت: «نه. از صپ تا شب آب هست، اما با فشار کم.» گفتم کجا مینشینید؟ گفت: «ولیعصر، سه راه سیمین. اونجا هم تقریبا مثل همینجاست، افت فشار داره. اما توی بیبرقیها همزمان با قطع برق، آب هم پشت سرش قطع میشد چون طبقه سوم مینشینیم و پمپ داریم.»
جرعه سیزدهم: ما متوجه بیآبی نشدیم!
به خاقانی هم سر زدم. وارد یک بنگاه املاک با کلاس شدم که سه چهار دلال زیر باد کولر گازی دور هم نشسته و شربت مینوشیدند و اختلاط میکردند. گفتم: وضعیت آب این منطقه توی این چند روز چطور بوده؟ اولی گفت: «ما که متوجه چیز خاصی نشدیم چون تانک داریم.» گفتم یعنی از گرمای آب تانک هم متوجه نشدین؟! جواب داد: «نه دادا، ما تانکمون از این نانوها و نمی دونم چی چیهاس که دما و بو و اینها رو به خودش جذب نمی کنه.» پرسیدم توی خانههایی که اجاره دادین کسی به مشکل برنخورده؟ دومی گفت: «فقط یه طبقه سوم توی خاقانی اجاره دادم که آبش فشار نداشت و پمپم جواب نداد.» به دروازه شیراز رفتیم و دور میدان گشتیم و سرازیر شدیم به چهارباغ بالا. ساعت به هفت بعد از ظهر میرسید و جای پارک، نبود. دنبال یک شغل آبی گشتم. چشمم به یک مغازه سه دهانه بسیار بزرگ تولید و فروش سوسیس کالباس و محصولات پروتئینی با کلی کارمند ترگل ورگل افتاد. از مدیریت مجموعه درباره وضعیت آب پرسیدم. گفت: «فقط افت داشتیم اما قطعی نداشتیم.» گفتم چطوریه؟ گفت: «نمیشه با فشار آب زمین رو شست!»