من روزنامهنگاری را آبان 94 در روزنامهای که صفحه یازده آن، زندگی همین آدمها شده بود، شروع کردم. «صفحه پایداری» شروع نوشتن من در روزنامه بود. هرچند به قول بعضیها این صفحه «نه آب داشت، نه نان»؛ اما معتقد بودم دنیا برکت را سرازیر میکرد توی سفره آدم! بازهم به قول بعضیها این صفحه «همهاش غم و غصه بود»؛ اما من بازهم معتقد بودم از آن غمهایی بود که تهش میشد سرور، میشد آرامش قلب!
سوم خرداد 95 اما همراه شد با جوانهزدن و تولد یک ضمیمه به نام «بیسیمچی»! حالا قرار بود مفصلتر و شکیلتر از این آدمها و مرام و مسلکشان بگوییم، بنگاریم و قلم بزنیم. حالا دیگر ما یک صفحه در طول یک هفته نبودیم، ریشه کردیم و قد کشیدیم. مثبت 24 که آمد، هر شنبه، چهارصفحه از 24 صفحه روزنامه به بیسیمچی اختصاص داشت و ما تنها کمتر از دو سه روز فرصت داشتیم، برای گفتوگو با سوژههایی که پیدا کردنشان به همین راحتی نبود. باید پل میزدم به سیسال و اندی پیش و آدمهایی که گذر سال و ماه خاطراتشان را کمرنگ کرده بود؛ اما مرامشان را نه! آدمهایی که تنها چند دقیقه حرف زدنشان، مصادف میشد با خوردن قرصهای آرامبخش تا آرامشان کند اینهمه یادآوریهای سخت و تلخ را! اما بهترین روزهای من در «اصفهانزیبا» همین روزها و کنار همین آدمها بود… روزی که چشمباز کردم و در هفتاد کیلومتری اصفهان، زانو به زانوی مادر شهید همت نشستم؛ آنهم در «خانهای که هنوز عطر ابراهیم را دارد».
روزی که آنقدر زنگ زدم تا رضایت پسر شهید حاج احمد کاظمی را بگیرم تا تلفنی برایم بگوید از مردی که «صمیمیترین پدر دنیا بود»، مردی که «دعای روز و شبش شهادت بود».
روزی که رفتم نجفآباد تا خودم را به زنی برسانم که چندساعتی میشد عکس اسارت همسرش توسط داعش همهجا را پرکرده بود و در آن لحظات نفسگیر با چه سختی نشست روبهرویم تا بگوید: «وعده قرآن برتری محسن بر ما بود».
روزی که چشم در چشم فاطمه زهرای ۹ سالهای شدم که تازه سه روز بود پدرش در سوریه شهید شده بود «بابا گل شد و دنیا پوچ!»
روزی که مسیرم به خانهای افتاد که سالهاست چشمانتظار مصطفای ردانیپورش بود؛ همان فرماندهای که سه روز بعد از عروسیاش رفت و برنگشت! و «خانهای که هنوز در انتظار مصطفی نفس میکشد».
روزی که مهمان خانه مردی شدم که پایش را روی مین جاگذاشته و البته با عکسش معروف شده بود. همان مردی که بیمهریها همسرش را مجبور به گفتن این یک جمله کرد: «آقا کریم را فراموش کردند، کاش شهید شده بود».
روزی که جشن تولد دختر هشتسالهای را بالای سر بابای جانبازش در آیسییو گرفتیم؛ بابایی که سیروز روی تخت بیمارستان افتاده بود و لحظهبهلحظه دردهایش را تشنج میکرد و امان از «غروب طلاییه» وقتی که تنها یک روز بعد از جشن تولدش، فرزندِ شهید شد.
روزی که با میلاد ملکزاده رفتیم به دوران رفاقت چـنـدیـن و چـنـدسالـهاش با مـحـسـن حـجـجـی و دلتنگیهایی که در دو کلمه خلاصه میشد؛ «رفیقم کجایی؟!»
روزی که روبهروی مردی نشستم که معتقد بود از آن آدمهایی بوده که جوزده شد و رفت جبهه، جوی که یک بچه پنجم دبستانی را گرفت و کاری کرد زیر صندلی ماشین اعزام قایم شود تا به جنگ برسد. مردی که حالا نشانیاش را باید در اردوهای راهیان نور گرفت، در شلمچه و فکه و طلاییه…! محمد احمدیان این روزها روایتگر روایت بچههایی شده که میخواستند قصه جنگ بماند؛ چون باورشان این بود که این حرکت یک حرکت عاشورایی است. باورش این بود «روایتگر عشق هستم؛ جنگ که زیبایی نداشت!»
و اینها تنها بخشی از خاطرات ناب روزهـــایِ شیرینِ من در صفحه یازده روزنامه و بیسیمچی است؛ بخشی از تیترهای دوستداشتـنـی من در دنیای روزنـامــهنــگـاری پـنـجســالـــهام در حــوالـــی شهدا در «اصفهانزیبا» یی که امروز هفدهساله میشود!
«تولدت مبارک روزنامه شهر زیبای ما که نامت متبرک است به شهر خرازیها و کاظمیها و همتها! به شهر 23 هزار شهید… .»