به گزارش اصفهان زیبا؛
هی دوخت و دوخت!
ده تا لباس دوخته بود، ده تا با اندازههای مختلف. توی ذهنش هر ده رزمنده را تصور کرده بود که یکیشان، نسبتا قدبلند و آن دیگری، چاق و دیگری، متوسط و… بود. هرچه پارچه داشت، هی دوخت و دوخت.
چهکار بلد بود؟ زن چهلوچندساله که شش تا بچه قدونیمقد داشت. به لباسها نگاه کرد، شانههای خستهاش را تکیه داد به دیوار. لبخند بیرمقی زد؛ اما حس کرد دوباره جان دویده در انگشتانش. دلش سبک شده بود. از جایش بلند شد و وضو گرفت. لباسها باید میرسیدند مسجد… .
هیزمهایی برای گرمکردن همه پسران ایران
نشسته بود در دکان کوچکش. دندانهایش از شدت سرما رویهم میخوردند. حس کرد الان است که در دهانش خرد شوند. خودش را تا جایی که ممکن بود به بخاری نفتی نزدیک کرد.
به عکس علی که وسط قاب نشسته بود، نگاه کرد. دلش گرم شد. الان کجاست؟ آیا سردش است؟ یک لحظه از خودش بیزار شد: نشستهای در جای گرم و راحت و پسرت و همه پسرهای ایران که در جبههاند، چه میکنند با سرما؟
از روی صندلی فلزی که رنگهایش جابهجا کندهشده و زنگزده بود، برخاست و هیزمهای توی مغازه را دسته کرد. باید تمام هیزمهای خانه را هم دسته میکرد و تا عصر میرساند به راننده مینیبوس روستا. میخواست هیزمهایش برای گرمکردن علی بسوزد؛ برای گرمکردن همه پسران ایران… .
سهم من مال احمد
به لبهای بچهها نگاه کرد که ترکخورده بودند. هوا خیلی گرم بود؛ شاید بالای50درجه! چند ساعت میشد آبی ننوشیده بودند؟ بهشان مژده دادند؛ مژده رسیدن آب و غذا. پسرک تدارکاتچی رسیده بود؛ با کوله روی دوشش رسیده بود در میانشان. بلند فریاد میزد: «هر کمپوت سهم سه نفر است؛ ملاحظه هم را بکنید.»
چشمش روی صورت رنگپریده احمد ماند. خون زیادی از پای زخمیاش رفته بود. به ناصر گفت: «من نمیخورم. سهم من مال احمد.» زبان خشکش چسبید به کام دهانش و زیر لب گفت: «صلیاللهعلیک یا اباعبداللهالحسین(ع)».
بوی گلمحمدی
به هم قول داده بودند. با هم قرار گذاشته بودند امسال نصف محصول درختهای گلمحمدیشان مربا بشود و برسد به دست رزمندهها. یکیشان میخواست دختر بفرستد خانه بخت؛ محصول آن دیگری را آفتزده و کم شده بود؛ امسال اما برایشان مهمتر از سودشان خدا بود!
غوغا شده بود میانشان. مردها گلها را ردیف، ردیف میچیدند و از خارهایشان جدا میکردند و زنها…! زنها گلهای پرپرشده را داخل آبجوش دیگهای روی شعله میریختند تا با شکر حسابی بپزند و قوام بیایند.
فردا که خنک شدند، نوبت ریختن توی شیشهها و بستهبندیشان بود. روستا بوی گلمحمدی و دود اسپند گرفته بود، بوی همدلی و جبههها را….!
صاحبخونه، مهمون نمیخوای؟
یه لاکی، زدم…! دوتا نخودی، زدم…! نقشه را برای ساره میخواند؛ اما توی دلش رخت میشستند. قرار گذاشته بودند این بار که علیاکبر از منطقه برگشت، بروند پابوس امامرضا(ع). تا او برگردد، قالی هم بافته شده بود؛ پول هم میآمد دستش؛ اما امروز دلشوره عجیبی داشت.
از رادیو شنید که یک عملیات جدید انجام شده است. همانجا نذر کرد، نذر کرد تمام پول قالی را بفرستد برای رزمندهها؛ شاید با این پول چندنفری راهی مشهد بشوند. صدای در خانه بلند شد. علیاکبر با صدای رسا گفت: «صاحبخونه، مهمون نمیخوای؟»