شما اینجا هستید
آلبومی از سوژه ها
این روزها کمتر به سراغ آلبوم های قدیمی می رویم. حالا عکس های شبیه به هم را در گالری گوشی ها و رایانه ها ذخیره می کنیم، اما در روزگار نه چندان دور، پیش از آنکه چگونه ژست گرفتن و کدام نیمرخ را نشان دادن مهم باشد، عکسها هرکدام شخصیت و قصه خودشان را داشتند. بیایید یک بار برای سوژه یابی به سراغ آلبوم عکسهای قدیمی برویم. عکس های قدیمی مملو از سوژه هستند. می توانید یک عکس دسته جمعی را نشان کنید و در میان افراد حاضر درعکس، شخص متفاوت را پیدا کنید، مثلا کسی که خلاف دیگران حواسش به دوربین نیست و به جای دیگری نگاه میکند و به این فکر کنید که چه اتفاقی میتواند حواس او را در آن لحظه پرت کرده باشد. همچنین میتوانید یک عکس دو نفره را انتخاب کنید و دیالوگی را که پس از برداشتن آن عکس میان زن و مرد رد و بدل شده، در ذهنتان بازسازی کنید. به جز این، می توانید در میان عکس های قدیمی به دنبال یک غریبه بگردید. کسی که شما یا حتی دیگر اعضای خانواده او را به جا نمی آورید. درباره اینکه این غریبه کیست و چگونه سر از عکس خانوادگی شما درآورده خیال پردازی کنید. این تخیلات می توانند دستمایه پرداخت یک داستان کوتاه یا داستانک باشند.
مار هم از خماری مرده بود
امروز درست یک ماه می شود که از مرگ «مانده علی» گذشته است. یک ماه پیش بود که زنش ، سربرهنه و پاپتی از اتاقک پشت ایستگاه بیرون دویده و اولین کسی را که در ایستگاه دیده بود کشانده بود توی اتاقک. چند دقیقه بعدش زار زده بود، خفه و دلمرده و مردم یکی یکی و دو تا دو تا جمع شده بودند تا تن استخوانی ماندهعلی را از پای منقل بلند کنند، توی پتو بپیچانند و ببرند دو قدم آن طرفتر بگذارند سینه قبرستان. فردای آن روز تا همین امروز صبح همه چیز عین همیشه اش بود. انگار نه انگار که از این آبادیِ کم آدم کسی رفته بود. باز هر روز، آفتاب نزده مشهدیها و کربلایی ها بعد از نماز صبح در مسجد صاحبالزمان، بیل به دوش راهی صحرا می شدند. قیل و قال کنان که دره گورستان ده مالِ جد کدامشان است و سرظهر بچه های مدرسه ای به هوای نان داغ تا خانه میدویدند و در آن میان پای مرغی می شکست، گیس دخترکی کشیده می شد و عصای پیرمردی خواب آلوده گم و گور. حتی در ایستگاه سرِ جاده هم کم و کسری پیدا نبود؛ تنها جایی که گمان میرفت با مرگ مانده علی مشکلی در آنجا بروز کند. حالا معلوم شده بود که ماندهعلی آنجا در واقع هیچ کاره بوده است. صبح به صبح اخ و تف کنان از اتاقک بیرون می آمده، اهن و اوهون کنان از تپه کوچک سرازیر می شده تا برسد به ایستگاه. آنجا می ایستاده و مردم ِ راهی شهر را دور هم جمع میکرده است، هرچند دقیقه یکبار به انتهای جاده خاکی نگاهی می کرده و مینی بوس آبی که در میان گرد و غبار پیدایش می شده ، مانده علی دستهای درازش را در هوا تکان می داده که یعنی بایست. بعد پیش می رفته در مینی بوس را باز و مسافرها را با سلام و صلوات سوار می کرده از راننده چیزکی میگرفته و به خانه برمیگشته است. بعد از آنکه مانده علی می میرد مردم خودشان در ایستگاه جمع می شوند و هرچند دقیقه یکبار ته جاده خاکی را نگاه می کنند و مینی بوس که میآید خودشان جلو می روند، راننده هم که لابد کور نیست آنها را سوار می کند و به شهر می برد. پولی که مانده علی از راننده می گرفت، زیاد نبود اما او بچه ای نداشت. زنش هم غریب بود و کم توقع. نه حرص النگو داشت و نه شوق پارچه چادری. روز مرگ مانده علی مردم سریع کارهاش را کردند و نگذاشتند زیاد بر زمین بماند. مردها آخرین بیل های خاک را که بر گور ریختند ، با دل خالی خدابیامرزدشی گفتند و رفتند. زنها هم بیوه اش را تا اتاقک رساندند. یک چایی گذاشتند و خوردند و شستند و رفتند. قصه جمع و جور زندگی مانده علی تا ظهر سرزبان ها بود وعصر آن روز همه از فکر کسی که صبح بی هیچ دلیلی مرده بود، فارغ بودند. حتی زنش هم خیلی زود قصه ناله های گاه و بیگاهش را تمام کرد. اما امروز صبح درست یک ماه بعد از آن روز صدای شیون زن مانده علی در آبادی پیچید. مردها از خانه ها بیرون زدند و زنها سرها را از پنجره ها و از پشت چینه ها بیرون آوردند. دو سه تایی که اول از همه خودشان را به بالای تپه رساندند، دیدند زن مانده علی بیرون نشسته و میلرزد. دست راستش را روی سینه اش گذاشته و چشم ها را بسته است . داخل که رفتند دیدند ماری بزرگ از سقف خانه آویزان است. فهمیدند که مانده علی سر منقل تنها نبوده و حالا حیوان از خماری مرده است. امروز درست یک ماه است که از مرگ مانده علی گذشته. مردی که انگار زنده و مرده اش برای دنیا و اهل دنیا توفیری نداشت.
url : http://www.isfahanziba.ir/node/90260